پرنيان جوني پرنيان جوني ، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 12 روز سن داره

نفس من و بابا

يازده ماهگيت مبارك ماماني

سلام عروسكم چند روزي است كه برات ننوشته بودم . چقدر دلتنگ نوشتن براي تو هستم نازنينم .اومدم با كلي خبر نمي دونم از آخر به اول بنويسم و يا از اول به آخر  دختر نازنينم  امروز يازدهمين ماهگرد وجود پربركتت تو خونه ماست كه دنيا دنيا شادي برامون آوردي نازنينم . حسابي توي روزمرگي هاي مامان و بابا جا باز كردي و شدي ركن اساسي روح و جسم و نفسم .  قشنگترينم از امروز شمارش معكوس براي اولين تولدت شروع مي شه . الهي كه زنده باشي و صدمين جشن تولدت رو جشن بگيري نازنينم . و اما....  خانوم خوشگلم روز چهارشنبه 24 ارديبهشت ماه بعد از 3 روز تب شديد و بي حالي مامان جون وقتي از سركار اومدم متوجه شدم  مرواريد خوشگل خان...
29 ارديبهشت 1393
1252 10 41 ادامه مطلب

عاشقانه اي براي دخترم در روزهاي پاياني سال 92

فرشته كوچولوي مامان روزها یکی پس از دیگری به پایان می رسند...  می بینی؟! دست در دستان تو  تمام راه را رفتيم. شنیدم کسی میگفت: چشمانت را ببند! اعتماد کن... به قیمت تمام روزهای رفته چشم هایــم را بستم...اعتماد کردم...! روزی... چشمانم را باز کردم؛ چیزی به نام " عشـــــق "در راهِ همپا شدنِ با تو ديدم  نازنینم نمیدانی چه روزهایی را با شوق دیدار چشمان تو سرکردم همانطور که قبل از آمدن تو رویایش را در سر پرورانده بودم و چه شبهایی را به شوق باز شدن دوباره چشمان تو به دنیا روز میکنم .. میبینی ؟من هرروز بیشتر عاشق آن چشمان نازنینت میشوم ..آخر هیچکس اینطور عاشقانه به من نگاه نمیکند که تو مرا میب...
29 ارديبهشت 1393

دلم گرفته دختركم ....

پرنيانم  سلام با چند روز تاخير اومدم تا برات بنويسم . نوشتن براي تو به من آرامش و اميد مي ده . دخترم اين روزها ماماني خيلي بي حوصله و خسته هستم ولي چو مي گذرد غمي نيست و همين كه تو رو دارم دنيا دنيا اميد دارم و به همين اميد زنده ام .  دختركم  اين روزها دلم  هواي ديروز كرده  ، هواي روزهاي كودكيم را ، دلم مي خواهد مثل ديروز قاصدكي بردارم و آرزوهايم را به دستي بسپارم تا بسوي خدا ببرد . دلم مي خواهد دفتر مشقم را باز كنم و دوباره تمرين كنم الفباي زندگي را ، مي خواهم خط خطي كنم تمام آن روزهايي كه دل شكستم و دلم را شكستند . دلم مي خواهد اين بار اگر معلمم گفت در دفتر نقاشي خود هر چه مي خواهيد بكشيد ، من نردبا...
16 ارديبهشت 1393

مادر.................

خداي من بالاخره من هم " مادر " شدم  اين جمله ايست كه قريب 17 ماه است من با خود تكرار مي كنم . ولي به جرات اعتراف مي كنم كه هنوز باورش برايم سخت است .وقتي خودم را در جايگاه مادر مي بينم تمام وجودم را ترس فرا مي گيرد . مي ترسم و گاهي مي لرزم . پرنيانم از همان لحظه كه فهميدم تو در بطن مني به خود مي باليدم و خدا را هزاران بار شكر مي كنم كه بر من نام مادر نهاد  وقتي چشمهاي معصومت را به اين دنيا باز كردي  همه مادر شدنم را تبريك گفتند حتي مادرم . ولي آن لحظه كه براي اولين بار تو را در آغوشم گرفتم و از شيره وجودم سيرابت كردم عاشقانه ترين لحظه مادر بودن من بود.  هيچ قدرتي قادر به كنترل اشكهايم نبود . ...
15 ارديبهشت 1393
1